کد مطلب:225153 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:173

پاره ای حکایات و روایاتی که در جود و کرم یحیی بن خالد رسیده است
در تاریخ ابن خلكان از اسحق بن ابراهیم موصلی روایت كرده اند كه گفت پدرم ابراهیم با من حكایت نمود كه وقتی به خدمت یحیی بن خالد بن برمك بیامدم و از تنگی حال و سختی روزگار شكایت نمودم گفت ویحك در این حال كه نزد ما چیزی موجود نیست با تو چه سازم لكن در اینجا امری در پیش آمده است كه تو را بر آن دلالت می كنم و او در این امر باید مردانه كار كنی همانا خلیفه فرمانفرمای مصر نزد من آمده است و همی از من خواستار می شود كه هدیه ای از صاحب مصر بپذیرم و من پذیرفتار نشده ام و او در این امر اصرار و الحاح بسیار دارد و من خبر دارم كه تو فلان جاریه خودت را به سه هزار دینار خریداری نمودی و چون آن مرد نزد من آید و الحاح كند كه از والی مصر قبول هدیه كن خواهم گفت جاریه كه ابراهیم دارد برای من خریداری نمائید چه آن كنیزك مرا به شگفت افكنده است و لابد نزد تو خواهد آمد تا برای من خریداری كند اما نبایست از سی هزار دینار كمتر بفروشی و بنگر چگونه خواهد شد.

ابراهیم گفت سوگند با خدای از همه راه ها بی خبر بودم ناگاه آن مرد بیامد و در بهای آن جاریه با من سخن براند گفتم از سی هزار دینار هیچ كمتر ندهم و آن مرد همچنان با من گفتگو و كم و زیاد نمود تا به بیست هزار دینار رسانید چون لفظ بیست هزار دینار را بشنیدم دلم طاقت نیاورد كه باز پس دهم پس به آن قیمت بفروختم و آن مبلغ را بگرفتم و از آن پس به خدمت یحیی آمدم یحیی گفت در قیمت جاریه چه كردی آن خبر باز نمودم و گفتم سوگند با خدای چون لفظ بیست هزار دینار را بنشنیدم مالك نفس خود نشدم كه به آن ندهم یحیی گفت همانا مردی خسیس باشی اینك جاریه خودت را بگیر خداوندت بركت بدهد در این جاریه و اینك خلیفه فرمانفرمای مملكت فارس است كه به من آمده و از من خواستار شده است كه قبول هدیه نمایم و من همان



[ صفحه 377]



گونه خواهم گفت خواهان جاریه ابراهیم هستم چون نزد تو بیاید تا خریداری نماید یك دینار از پنجاه هزار دینار كم نكن چه او لابد است كه این جاریه را به هر قیمت كه باشد از تو برای من خریداری كند.

من آن جاریه را از سرای یحیی به خانه خود بردم و آن مرد نزد من بیامد و بهایش به پرسید گفتم پنجاه هزار دینار است و آن مرد وكیل فرمانفرمای فارس با من از كم و زیاد سخن كرد چندانكه سی هزار دینار سرخ در بهای آن گوهر نفیس به من بداد قلبم رضا نداد كه رضا ندهم پس قبول كردم و جاریه را بدادم بخرید و ببرد و در خدمت یحیی تقدیم نمود و از آن پس به خدمت یحیی شدم گفت جاریه را به چند دینار بفروختی تفصیل را به عرض رسانیدم گفت ویحك آیا آن كردار نخست ترا ادب نكرد كه در دفعه ثانی خطا نكنی گفتم قسم به خدای دلم آن تاب نداشت كه چیزی را رد نمایم كه خود به آن مقدار طمع نداشتم یحیی فرمود اینك جاریه تو است از بهر خودت بدار گفتم كنیزكی نیكو رویت كه پنجاه هزار دینار از وجودش سودمند شده ام و دربهای آن دریافته ام و اكنون دیگر باره مالك آن شده ام ترا گواه می گیرم كه وی آزاد است و او را تزویج نمودم.

و جهشیاری در كتاب اخبار الوزراء می نویسد كه یحیی بن خالد با ابراهیم موصلی گفت كمتر از صد هزار دینار پذیرفتار مباش و ابراهیم به پنجاه هزار دینار بفروخت و در دفعه دوم گفت از پنجاه هزار دینار كمتر نفروش و ابراهیم به سی هزار دینار زر سرخ بفروخت و در این معاملت هشتاد هزار دینار سودمند شد لكن قصد یحیی بن خالد این بود كه یكصد و پنجاه هزار دینار بدو برسد بالجمله از اینجا قیاس توان كرد كه میزان دخل برامكه و وسعت دولت خلفا و عمال ایشان وجود ایشان و وزرای ایشان خصوصا جماعت برامكه به چه میزان بوده است و ازین پس انشاء الله تعالی در ذیل احوال ابراهیم موصلی و پاره ای مغنیان و شعرا به پاره حالات یحیی و برمكیان اشارت خواهد شد.

اصمعی روایت كرده است كه یكی روز به خدمت یحیی درآمدم یحیی فرمود



[ صفحه 378]



ای اصمعی آیا زوجه داری گفتم ندارم گفته جاریه ای داری یعنی كنیزكی خوبروی سرود گوی گفتم خادمه ای دارم یحیی بفرمود تا جاریه ماهروی مشك موی در نهایت حسن و جمال و صباحت و ظرافت از سرای بیرون آوردند و با من فرمود این جاریه را به تو بخشیدم از بهر خود بدار شكر احسانش را بگذاشتم و او را دعا كردم چون جاریه بر این حال نگران شد گریان گشت و گفت ای آقای من آیا مرا به این مرد می بخشی یا اینكه بر سماجت و قبح دیدارش نظر داری یحیی چون آن ناله جاریه را بدید با من گفت آیا پذیرفتار می شوی عوض این جاریه دو هزار دینار به تو دهم و جاریه به سرای خودش اندر شود من بر آن اندیشه بودم كه آن جاریه را با خود ببرم و در ازای آن گفتارش عقوبت نمایم لكن بر وی ترحم كردم و به یحیی گفتم از چه روی از نخست به من آگاهی ندادی تا به صورت اصلیه خود باشم و ریش به شانه نزنم و اصلاح عمامه و لباس ننمایم و استعمال طیب نكنم یعنی به صورت حیوانی غیر ناطق كه بودم باشم و به تجمل نپردازم، یحیی از این سخن و ظرافت بخندید و نیز بفرمود تا هزار دینار دیگر به من بدادند.

و نیز اسحق بن ابراهیم ندیم حكایت كند كه قانون یحیی بن خالد این بود كه چون سوار شدی هر سائلی متعرض وی گشتی دویست درهم بدو عطا كردی یعنی صله او از دویست درهم كمتر نیامدی و چنان شد كه یكی روز یحیی بر نشست و به جانبی همی راه در نوشت، در این اثنا مردی ادیب و شاعر با وی باز خورد و این شعر بدو برخواند:



یا سمی الحصور یحیی اتیحت

لك من فضل ربنا جنتان



كل من مرفی الطریق علیكم

فله من نوالكم مائتان



مائنا درهم لمثلی قلیل

هی منكم للقابس العجلان



ای همنام یحیی بن زكریا پیغمبر خداوند كبریا همانا خداوند غفور نعمت خود را بر تو موفور داشت و در هر دو جهانت ناز و نعیم و بوستانهای دلاویز و محبوبهای عشق انگیز عطا فرمود و رسم شما این است كه هر كس در عرض راه بر شما بگذرد دویست



[ صفحه 379]



درهم بهره یابد اما این مبلغ برای مانند من شخص ادیب و دانشمند كه بر شما بگذشته اندك است بلكه در خور اشخاصی معین است یحیی گفت براستی سخن گفتی و بفرمود تا او را به دارالوزاره باهره بردند و چون یحیی از دارالخلافه قاهره بازگشت از آن مرد ادیب از چگونگی حالش به پرسید و تفقد فرمود عرض كرد زنی را تزویج كرده مشروط بر اینكه از سه كار یكی را متحمل شود یا مهرش را بدهد كه چهار هزار درهم است یا او را طلاق بدهد یا اینكه نفقه و وظیفه برای او مقرر دارد تا گاهی كه اسباب زفاف و نقل كردن او را به سرای خودش فراهم شود یحیی چون كلمات او را بشنید بفرمود تا چهار هزار درهم برای كابین آن زن و چهار هزار درهم برای بهای منزلی و چهار هزار درهم برای ملزومات منزل و چهار هزار درهم برای خدمه و پاره تداركات و چهار هزار درهم نیز مدد معیشت او بدهند پس آن مرد ادیب بیست هزار درهم بگرفت و برفت.

محمد بن منادر شعر حكایت كند كه هارون الرشید سالی اقامت حج نمود و دو پسرش محمد امین و عبدالله مأمون در آن سفر ملتزم ركاب بودند و نیز یحیی بن خالد و دو پسرش فضل و جعفر ملازمت داشتند چون به مدینه طیبه درآمدند هارون الرشید در یك مجلس خاص جلوس كرد و یحیی نیز در حضورش حاضر بود و مردمان را به عطایای وافره مسرور نمود پس از آن امین جلوس نمود فضل بن یحیی نیز با وی مجالس بود و مردمان را به عطا و جود خوشنود فرمود و از آن پس مأمون بنشست و جعفر بن یحیی با او مصاحب شد و اهل مدینه را به بذل و كرم متنعم ساخت و اهل مدینه از كثرت بذل و عطایائی كه در آن سال میمنت منوال از خلیفه روزگار و دو پسر او و وزیر جواد و دو فرزند او یافته بودند آن سال را عام الاعطیة الثلاثه نامیدند و در تمام ازمنه عمر خود چنین عامی عام المنافع بر سر نسپرده بودند و می گوید من این شعر را در این باب بگفتم:



اتانا بنو الا ملاك من ارض برمك

فیاطیب اخیار باحسن منظر



لهم رحلة فی كل عام الی العدی

و اخری الی البیت العتیق المقطر



اذا نزلوا بطحاء مكة اشرقت

بیحیی و بالفضل و بالفضل بن یحیی و جعفر



فتظلم بغداد و تجلولنا الدجی

بمكة ما حجوا ثلاثة اقمر





[ صفحه 380]





فما خلقت الا لجود اكفهم

و اقدامهم الا لاعواد منبر



پسرهای پادشاهان پیشین زمان از زمین برمك و دوده برمكیان به زمین ما چون ابر ریزان و بحر خروشان و بدر فروزان بیامدند و ایشان را قانون این است كه یكسال با دشمنان خدا جهاد به ورزند و سال دیگر به خانه خدا اقامت حج نمایند و زمین بطحاء به نور یحیی و دو پسرش فضل و جعفر منور و بغداد از غیبت ایشان تاریك و شبان تاریك ما از فروز این سه ماه درافشان درخشان شد دست ایشان جز از بهر جود و قدم ایشان جز برای ارتقای بر منابر سودت و سؤد آفریده نشده است و در این اشعار جز از آل برمك و بذل و جود و بزرگ زادگی و بزرگی و احسان ایشان با جهانیان نام نبرده است معلوم می شود بذل و نوال این وزیر كبیر و دو فرزند برومندش چنان وفور داشته است كه با اینكه چنانكه ازین پیش مذكور داشتیم در آن سفر هارون الرشید و دو پسرش امین و مأمون افزون از دو كرور دینار ایثار كرده بودند چنان وفور داشته كه آن بذل را وقعی نمانده است و البته این گونه افعال موجب خشم خلیفه و حسد دیگران یكی از اسباب نكبت ایشان بوده است.

خطیب در تاریخ بعغداد در ذیل احوال ابی عبدالله محمد بن عمر واقدی نوشته است كه واقدی گفت در آغاز امر در مدینه طیبه به خیاطت و درزیگیری مشغول بودم و یك صد هزار درهم از اموال مردمان در دست من بود و به آن دراهم مضاربه و معامله می كردم و بمرور ایام آن دراهم را تلف كردم و ناچار جلای وطن نموده برای اصلاح كار خود به بغداد آمدم و آهنگ خدمت یحیی بن خالد را نمودم و در دالان سرایش بنشستم و با خدمتكاران و دربانان انس گرفتم و خواستار شدم تا به خدمت یحیی بن خالد برسانند گفت چون خوان طعام او را حاضر گردند هیچكس را از حضور او منع نمی نمایند و چون آن وقت درآید تو را به مجلس او آوریم پس صبر كردم تا طعامش را حاضر نمودند و مرا به محضر او درآوردند و با او بر كنار سفره بنشاندند.

چون مرا بیگانه دید به تفقد درآمد و فرمود كیستی و چه حكایت داری داستان خود را به عرض رسانیدم و چون خوان طعام را برداشتند و دست خود را بشستیم به جانب



[ صفحه 381]



یحیی نزدیك شدم تا سرش را ببوسم یحیی ازین كردار مشمئز شد و من باز شدم و چون به آن مكان رسیدم كه یحیی در آنجا سوار می شد خادمی به من پیوست و كیسه ای كه هزار اشرفی در آن بود با خود داشت و گفت وزیر به تو سلام می رساند و می فرماید به این مبلغ استعانت بجوی و فردا خدمت ما بیا پس آن دنانیر را بگرفتم و روز دیگر به دربار وزارت مدار بازگشتم و بر سر خوان طعام بنشستم یحیی چون روز نخست از مجاری روزگارم بپرسید و چون سماط برچیدند بدو نزدیك شدم تا بوسه بر سرش نهم از این كردار من اظهار اشمئزاز نمود و چون باز شدم و به همان موضع كه مكان سوار شدن او بود رسیدم خادمی با كیسه هزار دیناری به من رسید و از جانب وزیر سلام برسانید و گفت این مبلغ را برای مخارج خود بدار و دیگر باره به خدمت ما باز آی بگرفتم و برفتم و روز دیگر بسرای او برفتم و بر خوان بنشستم و باز شدم و در همان مكان همان مقدار دینار به عطا یافتم و به معاودت دیگر روز اشارت یافتم و چون روز چهارم در رسید به همان ترتیب برفتم و همان جایزه گرفتم و این وقت قبول نمود كه سرش را ببوسم و گفت اینكه ترا از تقبیل سرم منع نمودم ازین روی بود كه از بذل و احسان من هنوز چیزی به تو عاید نشده بود كه موجب این كار باشد لكن در این هنگام كه یك مقداری از احسان من شامل حال تو شده است قبول كردم آنگاه فرمود ای غلام فلان سرای را به وی ببخش ای غلام آن عمارت را به فلان فرش مفروش بدار ای غلام دویست هزار درهم به او بده تا یكصد هزارم در ازا درهمی دین خود دهد و یكصد هزار درهم در امور معاشیه خود بكار بندد آنگاه با من گفت به ملازمت من بباش در سرای من بگذران گفتم اعزالله الوزیر اگر اجازت فرمائی تا به مدینه شوم و اموال مردمان را ادا كنم و فارغ البال به آستان تو باز شوم برای من آسان تر است گفت چنان كردم و بفرمود تا تهیه سفر بدیدند به مدینه برفتم و ادای دیون بنمودم و دیگر باره به حضرتش باز شدم و در ناحیه عنایتش بگذرانیدم.

یكی روز ابوقابوس حمیری به خدمت یحیی بن خالد درآمد و این شعر را در خدمتش به عرض رسانید:



رأیت یحیی اتم الله نعمته

علیه یوتی الذی لم یوته احد





[ صفحه 382]





ینسی الذی كان من معروفه ابدا

الی الرجال و لا ینسی الذی یعد



نعمت خدای را در حق یحیی از همه جهت بحد كمال دیدم و او را آن جود و سخاء و بذل و وفا می باشد كه به هر كس آن مقدار می بخشد كه هیچكس به هیچكس نداده است و از صفات حسنه بزرگی و آزادگی و اصالت اوست كه به هر كس هر چه عنایت فرمود چنان فراموش كند كه هرگزش به خاطر نیاید و به هر كس هر چه وعده داد هیچوقت فراموش نفرماید تا قضای آنرا بفرماید چون یحیی این شعر را بشنید تمام حوائج او را برآورد و مبلغی ارجمند مال و بضاعت بدو بخشید.

وقتی مردی در خدمت مسلم بن قریش عرض كرد ایها الامیر حاجت مرا فراموش نفرمای گفت «اذا قضیتها انسیتها» هر وقت به جای آوردم فراموش می كنم یعنی صفت آزادگان دو چیز است یكی فراموش نكردن قضای حوائج یكی فراموش نمودن بعد از قضای حوائج و این شعر را مسلم بن ولید انصاری در مدح یحیی بن خالد گفته است:



اجدك هل تدرین ان زرت لیلة

كان دجاها من قرونك ینشر



صبرت لها حتی تجلت بغرة

كغرة یحیی حین یذكر جعفر



در عقد الفرید مسطور است كه وقتی یكتن از شعرا به حضور یحیی بن خالد بن برمك درآمد و این شعر بخواند.



سألت الندی هل انت حر فقال لا

ولكننی عبد لیحیی بن برمك



از گوهر جود و شخص كرم و سود پرسیدم آیا تو آزادی و به هر كجا خواهی جای كنی و مالوف گردی گفت نه آزادم و نه هر جائی بلكه بنده یحیی بن برمك و منقاد میل و اراده او و متصل به دست كرم او می باشم.



فقلت شراء؟ قال لابل وراثة

توارثنی عن والد بعد والد



گفتم به موجب خریداری بنده اوئی گفت نه بلكه از پدران او موروث هستم یعنی آباء و اجداد او مانند خودش كریم و جواد و محسن و بزرگ و آزاده بوده اند یحیی فرمود ده هزار درهم بدو عطا كردند.

در اكرام الناس مسطور است كه از فرخ مولای جعفر روایت كرده اند كه نوبتی



[ صفحه 383]



یحیی بن خالد برمكی را درد شكم آزار همی داد اطبای حاضر از معالجه اش عاجز ماندند و آن رنجوری جانب امتداد گرفت پسران یحیی كه هر یك هنرمند و به علم و دانش ارجمند بودند از درد پدر نامور دردمند شدند و در تفحص طبیبی حاذق سخن كردند تا یكی از بزرگان عصر گفت در مملكت فارس طبیبی ترسا و در فنون طبابت ماهر است در ساعت پروانه ی به والی فارس فرستادند آن طبیب را مخارج و مصارف داده روانه بدارد و تهیه معاش اهل بیت او را نیز به بیند و بر سبیل تعجیل به جانب دارالسلام گسیل دارد و چون والی فارس از حكم وزیر روزگار استحضار یافت فی الفور تهیه سفر طبیب را بدید و نفقه اهل و عیالش را بداد و به علاوه هزار دینار در مصارف راه بدو تسلیم و روانه نمود.

چون طبیب به بغداد و خدمت وزیر كبیر رسید یحیی او را بسی تعظیم و تبجیل و به انواع اكرام معزز و كامروا فرمود و چون خواست حذاقت و مهارت طبیب را باز داند با ندیمان خود امر كرد تا روز دیگر هر یك بول خود را در شیشه كرده حاضر نمایند در میان ندیمان مردی مسخره بود كه پیوسته حكایت جماع و مباشرت گفتی و با اهل مجلس چنان بنمودی كه او را در امر مجامعت شبقی زیاد است چندانكه یحیی بن خالد كنیزكی نیكو روی بدو بخشیده بود و او همواره از كثرت مجامعت با آن كنیزك سخنها گفتی و حاضران را خندان ساختی و بشگفتی درآوردی.

بدو نیز فرمان شد كه بول خود را در قاروه ی كرده حاضر نماید و در میان بول ندیمان به آن طبیب نماید روز دیگر ندیمان بیامدند و بولهای خود در قاروه ها كرده بیاوردند یحیی فرمود تا هر صاحب قاروه شیشه بول خود را به دیگری دهد و از آن او را خود بدارد تا اسباب آزمایش طبیب بیشتر بدست آید ایشان چنان كردند.

چون طبیب حاضر شد یحیی از نخست بول خود را بطبیب بنمود به مجرد دیدن مرض را بشناخت و دارو و غذای موافق آن مرض بركاغذی بنوشت و به دست یحیی بداد چون از آن فارغ شد بولهای ندیمان را نظر كرد و در صورت هر یكی به دقت نگران شد و به یحیی گفت خوب است فرمان شود تا هر كسی بول خود به دست گیرد زیرا كه صفرائی بول سودائی بر دست دارد و سودائی بول صفرائی را گرفته است، چگونه علاج كنم؟



[ صفحه 384]



یحیی و حاضران از مهارت طبیب تعجب نمودند و در حال بفرمود هر یكی بول خود بدست گرفت ندیمان چنان كردند آن اوستاد دانا هر كسی را به اندازه آغاز علت علاجی و غذائی تقریر داد یكی را به فصد یكی را به اسهال و یكی را به غرغره دستور داد و هر كسی را صحیح المزاج دید به غذاهای صالح وصیت نمود تا از آن پس به حالت صحت بپاید.

چون نوبت آن مسخره شد و طبیب در بول او بدید گفت صاحب این بول عنین است و هرگز لذت جماع و مزه سپوزیدن نیابد و قابل دوا نیست یحیی در عجب شد چه آن مسخره در تمام ایام از كثرت جماع لیالی سن می كرد پس در مقام تفحص برآمدند و از آن مرد پرسش كردند و مبالغت كردند عنن عنین ظاهر شد و هیچ خبر از لذت جماع نداشت و در آن اكاذیب اقاویل همی خواست نامردی خود را پوشیده دارد.

بالجمله آن طبیب در دو هفته به معالجت یحیی روز برد چنان به علاج پرداخت كه یكباره مزاج یحیی جانب صحت گرفت و از آن مرض شفا یافت طبیب را نوازشها كرد و البسه فاخره و لطیف و زر و زرینه چندان بداد كه سیصد هزار دینار برآمد و همچنین فضل بن یحیی دویست هزار درم و البته فاخره و اسبان تازی با طوق زرین و زین سیمین همچنین جعفر بن یحیی صد هزار درم به علاوه جامه های زر تار و اسبهای تازی بدو عطا كردند چنانكه چون طبیب فارس بازگشت از توانگرین مردم فارس شد و شكر ایشان بگذاشت و چندانكه زنده بود به هیچكس نیازمند نگشت و پس از مردم آن چند ملك و مال بگذاشت كه فرزندانش را پشت در پشت كافی بود و نام آن بخشندگان جهان تا پایان جهان باقی ماند.

و دیگر در كتاب ثمرات الاوراق و اكرام الناس مسطور است كه یكی روز هارون الرشید یحیی را به تعجیل احضار كرد چون خواست سوار گردد دربانان گفتند جمعی از دانشمندان بر در ایستاده اند یحیی گفت اینك به تعجیل می روم و فرصت تفقد حال ایشان را ندارم از ایشان معذرت بخواهید و بگوئید بامداد بگاه حاضر شوید تا رعایت حقوق شما به وجه اكمل معمول گردد حجاب آن جماعت را به طور مطلوب معذرت خواستند و گفتند و زیر به شما سلام برسانید و عذر بخواست



[ صفحه 385]



و فرمود فردا صبح زود قدم رنجه دارید و باز شوید تا ملتمسات شما بجای آید.

چون روز دیگر حاجتمندان بیامدند و حاجات ایشان برآورده شد در میان ایشان احمد بن ابی خالد احوال بود كه بعد از دیگران برخاست یحیی نطری بدو افكند و به فضل پسر خود روی آورد و گفت ای فرزند همان پدرت را با پدر این پسر داستانی است چون ازین كار كه بدان اندرم فراغت یافتم مرا به خاطر بیاور تا با تو حدیث كنم یحیی از آن كار كه خلیفه امر كرده بود فارغ شد و آسوده در مجلس بنشست فضل گفت ای پدر خداوندت عزیز بدارد مرا فرمودی تا حدیث ابی خالد احول را به خاطر شریف متذكر شوم.

یحیی فرمود آری فرزند همانا در آن هنگام كه پدرت در زمان مهدی از عراق به ایران بیامد، سخت فقیر و بی چیز بود و مالك هیچ چیز نبود و عبدالله بن عباس هاشمی كه در خدمت مهدی تقرب و وزارت داشت خاطرش با من گران بود و هیچ نمی خواست كه خلیفه مرا كاری فرماید و مرا فایدتی برسد و دیگران از ترس او نام مرا و بینوائی و بیچارگی مرا در خدمت خلیفه به عرض نمی رسانیدند و من نزد ابی خالد می رفتم و او را با من لطفی مخصوص بود و همی خواست مرا چیزی برسد و از من و هنرمندی من در خدمت خلیفه تذكره می نمود و از عبدالله بن عباس بیمی نداشت و كار عسرت من به جائی رسید كه پاره كسانی كه با من در یك منزل بودند گفتند همانا حال خود را مكتوم همی داشتیم و ازین روی ضرر و زیان ما بر افزود و اینك سه روز است كه بر ما می گذرد و هیچ چیز در منزل ما نیست كه بفروشیم و صرف معاش نمائیم.

ای فرزند ازین سخن بسیار گریستم و متحیر و پریشان خاطر گردیدم و مبهوت سر به زیر افكنده همی بتفكر بودم این وقت بیاد آوردم كه مندیلی دارم و دیگران نمی دانستند گفتم آن مندیل را بیاورید پس برفتند و بیاوردند و به من افكندند برداشتم و به یكی از یاران خود بدادم و گفتم به هر مبلغ كه ممكن است بفروش پس آن مندیل را به هفده درهم بفروخت آن درم ها را به اهل خانه خود بدادم و گفتم این دراهم را به مصرف برسانید تا خداوند از راه دیگر روزی برساند و صبحگاه دیگر بدر سرای ابوخالد



[ صفحه 386]



برفتم و او در این وقت وزارت مهدی داشت و مردمان از هر طبقه در سرایش انجمن بودند و منتظر بودند كه از اندرون سرای بیرون آید و ابوخالد سواره بر ایشان درآمد.

و چون مرا بدید با آن احتشام و عظمت كه او را بود بر من سلام فرستاد و گفت چگونه است حال شما گفتم ای ابوخالد چگونه خواهد بود حال مردی كه از درویشی و نهایت بینوائی دیروز كهنه مندیلی كه از متاع دنیا در سرای داشته است برای امر معیشت بفروشد چون این سخن بشنید تند و تیز در من بدید و هیچ پاسخی به من نداد با دل شكسته و خاطر پژمرده به منزل خود باز شدم و آنچه مرا با ابوخالد روی داده بود با آن جماعت داستان كردم گفتند سوگند با خدای كاری بد كردی تو بسوی ابوخالد كه ترا برای شغل و كاری بزرگ منتخب می دانست برفتی و سر خودت را در خدمتش مكشوف بداشتی و او را بر مكنون امر خودت مطلع ساختی و از آن پس كه ترا مردی بزرگ و در خور منصب بزرگ می دانست بدست خودت پرده حشمت خود را برداشتی و مقام و منزلت خود را در خدمتش صغیر گردانیدی ناچار بعد از این جز به چشم حقارت در تو ننگرد و پشت رتبه و حقیر بشمارد گفتم ازین سخنان چه سود آنچه نباید بشود شد و تدارك آن از دست برفت.

و چون روز دیگر در رسید به دربار خلیفه برفتم و چون بر در پیشگاه رسیدم مصاحب ابی خالد به استقبال من بیامد و گفت به كجا اندری ابوخالد با من فرمان كرده است كه ترا بنشانم تا از خدمت امیرالمؤمنین بیرون بیاید در آنجا نشستم تا ابوخالد بیرون آمد چون مرا بدید احضار كرد و بفرمود تا مركوبی بیاوردند و در خدمتش سوار شدم تا به منزلش رسیدم چون فرود آمد گفت فلان و فلان دو تن خیاط را حاضر كنید چون حاضر شدند گفت آیا شما غلات سواد كوفه را به هیجده هزار بار هزار درم نخریده اید گفتند آری خریده ایم گفت آیا با شما شرط نكرده ام كه مردی با شما شریك بگردانم گفتند این شرط بفرمودی گفت اینك وی همان مردی است كه شرط نهاده بودم كه با شما شریك بدارم آنگاه با من گفت بپای شو و با ایشان برو.

چون از سرای ابوخالد بیرون شدیم آن دو تن بمن گفتند بیا تا در مسجدی برویم



[ صفحه 387]



تا در امری كه برای تو سودی هموار و بسیار دارد سخن كنیم پس داخل مسجدی شدیم و بنشستیم با من گفتند همانا تو در انجام این امر و این شركت به تعیین چندین نفر وكیل امین و جماعتی پیمان دان و عوان و یاران و تحمل مخارج فوق العاده كه اینك قدرت بر هیچیك از آن نداری نیازمند می شوی آیا می خواهی این شركت خود را به یك مبلغی كه نقد و موجود دریابی به فروش رسانی و سودمند شوی و این تعب و مشقت از تو برخیزد؟ گفتم چند می دهید گفتند صد هزار درم گفتم هرگز این كار نكنم و ایشان همی بر مبلغ برافزودند و من قبول نكردم تا گفتند سیصد هزار درهم می دهیم و ازین افزون ممكن نیست گفتم بباید با ابوخالد مشورت كنم گفتند این اختیار با تو است.

پس به خدمت ابی خالد باز شدم و تفصیل را معروض داشتم ابوخالد آن دو تن را بخواند و گفت آیا یحیی را بر این امر واقف ساختند گفتند آری گفت هم اكنون بروید و آن مال را بدو داده به راه خویش باشید بعد از آن به من گفت امر خود را اصلاح كن و مهیا باش كه از بهرت كاری معین كرده ام برفتم و كار خود را ساخته كردم و آماده شدم و ابوخالد آن عملی را كه با من وعده نهاده بوده با من گذاشت و از آن روز بازارم گردش و كارم رونق و فزایش گرفت تا رسیدم به اینجا كه رسیدم آنگاه با پسرش فضل گفت ای پسر باز گوی چه می گوئی با پسر آنكس كه اینگونه پدرش با پدرت معاملت ورزیده است و پاداش او را چه می بینی گفت به جان خودم كه ادای حق او بر تو واجب است یحیی گفت ای فرزند من سوگند با خدای هیچ مكافاتی برای او سراغ ندارم مگر اینكه خویشتن را معزول و او را منصوب بدارم یعنی رشته كارهای شخصی خود را بدو بسپارم و همانطور كه فرمود به جای آورد.

و به روایتی چون یحیی بن خالد داستان ابی خالد را در حضور فضل و احمد بن ابی خالد تقریر كرد گفت این همان احمد پسر ابوخالد است كه در زمره حاجتمندان بیامده است چنانكه از تو شایسته است حق او را ادا كن فضل بن یحیی دست احمد را بگرفت و گفت تمام مناصب و مداخل آنرا به تو واگذار نمودم و ترا مسلم و مختار گردانیدم نه در شغل و نه در دخل دخالت ننمایم جواب با من و سود با تو

[ صفحه 388]



و اگر با این احسان كه از پدر تو در حق پدر من رفته است جان خود را در راه تو ایثار نمایم هنوز اندك است احمد بن ابی خالد این سخنان می شنید و از وجد و سرور همی خواست روان از كالبد بسپارد و زبان به شكر و سپاس و دعا و درود بر گشود و بپای یحیی بیفتاد و گفت نجات و سخاوت بر آل برمك ختم شده است از این روی خاتم جلالت و جوانمردی وجود ایشان تا خاتمه جهان بر صفحات سخا و وفا و بذل و عطا و مروت و عدالت نمایان است.

و در تاریخ نگارستان به این داستان اشارت كند و گوید یحیی در زمان مهدی چنان پریشان شد كه از بیچارگی پیراهن از تن بركشید و بفروخت و صرف معاش كرد و از درماندگی با ابوخالد احوال كه در آن هنگام كاتب عبیدالله اشعری وزیر مهدی بود در میان نهاد و از وی التفاتی ندید و خویشتن را ملامتها نمود و اندوهناك شد لكن عبیدالله از اندیشه وی بیرون نبود و در همان ایام در یك معامله سی هزار درم بدو رسانید و عذر بسیار بخواست و آن مدد معاش اسباب انتعاش یحیی شد و چون یحیی را زمان وزارت و امارت رسید پسر ابوخالد را كه احمد نام داشت به مكافات احسان پدرش مرتبتها كرد و در اواخر كار خود او را برای انجام امری مأمور فرمود.

احمد گوید چون از آن مكان بازگشتم شش هزار دینار سود بردم و این وقت یحیی معزول و محبوس بود به لطایف الحیل خود را بدو رسانیدم و از دیدار او و روزگار او گریان شدم و آن شش هزار دینار را بدو عرضه دادم یحیی سه هزار دینارش را قبول كرد و گفت ای فرزند چنان می نگرم كه رشید به زودی به دیگر جهان روان خواهد شد و در میان فرزندانش نقار و دهشت و كار خلافت بر مأمون قرار خواهد گرفت و فضل بن سهل در خدمت او اقتدار می گیرد آنگاه رقعه بنوشت و دو پاره كرد یك نیمه را به من داد و نیمی دیگر را در زیر جای نماز خود بگذاشت و گفت اگر این رقعه را در آن موقع به فضل رسانی سودمند می شوی.

من از خدمت یحیی بیرون آمدم و همی ندامت داشتم كه سه هزار دینار را بیهوده از دست بدادم تا روزگار بگشت و رشید از جهان بگذشت و در میان فرزندانش



[ صفحه 389]



كار بنقار كشید و بدانجا رسید كه طاهر به بغداد آمده والی گردید در آن اوان از نهایت افلاس و بیكاری در خانه خود بر آشنا و بیگانه در بسته و به گوشه گیری پیوسته بودم در آن اثنا در را بكوفتند از بی كسی به زوجه ی خود گفتم تا برود و بنگرد وی باز آمده گفت سرهنگی چند نمایان شده اند بیمی بی اندازه به من روی كرده ناچار برفتم معلوم شد طاهر مرا طلبیده است چون مركوبی نداشتم مركبی بدادند تا بر نشستم و برفتم چون طاهر مرا بدید چنانكه ببایست مرا توقیر و اعزاز نموده مثالی را كه فضل بن ربیع در طلب من بدو كرده بود بنمود خلاصه آنكه پنجاه هزار درهم با حمد بده و بیست مركب نیز بدو داده به جانب خراسان روان كن با خاطری خرم به منزل آمدم و كار خویش به سامان آورده جانب خراسان گرفتم چون در آنجا خدمت فضل را دریافتم وی مرا به پیشگاه مأمون حاضر كرده تعریف و تمجید زیاد بنمود و در همان مجلس مشغله دیوان توقیع را به من تفویض كرد.

و چون شب هنگام فضل به منزل خود آمد در طلب من بفرستاد و در اثنای صحبت پرسید در میان تو و استادم یحیی هیچ آشنائی بود مرا آن وصیت یحیی به خاطر رسیده رقعه كه نوشته بود از بغل بیرون آورده به دستش دادم فضل دست در زیر مصلای خود كرده نیمه دیگر را بیرون آورده پهلوی هم نهاده در آن نگران شد مضمون اینكه عمر و دولت ما به آخر رسید اكنون زمان ظهور دولت تو است چون احمد و پدرش ابوخالد را بر ذمت ما حقوق بسیار است و ما را توفیق معذرت نیست اگر آن فرزند عذر بخواهد دور نیست.

در كتاب روضة الانوار به این حكایت به اندك تغییری اشارت شده است و نوشته اند كه احمد بن ابی خالد گفت هنگام سحرگاهان از سرای طاهر بیرون شدم و از بغداد راه برگرفتم و به هر شهر كه بگذشتم مرا استقبال كردند و خدمت نمودند تا در كمال رفاه حال و فراغ خاطر در مرو بدرگاه فضل بن سهل رسیدم فضل گفت احمد بن ابی خالد توئی گفتم آری فرمود در منزل خود بازگرد و بیاسای خادمی بیامد و مرا در سرائی عالی درآورد و سه روز به عیش و راحت بگذرانیدم روز چهارم



[ صفحه 390]



جامه سیاه كه شعار عباسیان است بپوشیدم و بدرگاه ذوالریاستین فضل بن سهل برفتم و او را سواره بر در سرایش دیدم كه آهنگ خدمت خلیفه داشت در حال پیاده شدم و دستش ببوسیدم و سوار شدم تا به دربار مأمون رسیدم همچنان سوار به سرای مأمون براند و من پیاده در ركابش می دویدم تا گاهی كه به پرده ای رسیدم كه در پس آن پرده مجلس بود.

این هنگام فضل از مركب نزول كرد و در محفه بنشست كه در آن موضع برای او آماده نموده بودند و جمعی از دلاوران و سرهنگان آن محفه را برداشتند تا آنجا كه تخت مأمون بود او را نزد مأمون به تخت بنشاندند و من لحظه ای درنگ نموده احضار شدم و شرط ادب و خدمت به جای آورده مأمون و فضل را هر دو بر دو تخت و روی در روی یكدیگر بدیدم فضل گفت ای امیرالمؤمنین این احمد بن ابی خالد است كه در روزگار مخلوع یعنی محمد امین از بغداد اخبار و احوال او و بغداد را اعلام می كرد و بندگی می نمود و هواداری بجای می آورد امروز مالی وافر و جاهی عریض و نعمت بسیار دارد آمده تا خود را عرضه دارد مأمون گفت خدا در مال او بركت دهد و اضعاف آن را بدو متصل فرماید فضل گفت او را با بندگان امیرالمؤمنین در اشغال بزرگ مشاركت دهیم؟ فرمود آری فضل گفت صله ای در خور بندگی و كفایت او امیرالمؤمنین ارزانی فرماید تا مردمان بدانند قدر و منزلتی دارد فرمود روا باشد گفت توقیع حكم دیوان بدو مفوض كنیم؟ گفت آری از آنجا بیرون آمدم و بر این جمله مثال نوشتند.

در كتاب اكرام الناس از محمد بن یحیی مروی است كه یكی روز هارون الرشید از حرم سرای بیرون آمد و همی خواست تا به جانبی نهضت نماید قاطول نام شخصی بود كه خرج كار خانمهای هارون بدست او بود و این وقت جابر بن عبدالعزیز در خدمت یحیی نشسته بود یحیی گفت ای جابر هشتصد هزار درم كه فلان جاست بازگیر و به قاطول رسان جابر برخواست و یحیی را خدمت كرد [1] و گفت بدان طریق كه تو فرمائی این مال را بدو بخشیدم یحیی را در خاطر رسید و گفت ای جابر در



[ صفحه 391]



میان مردمان خجل نشوی، اما ازین پس چنین غلطها نكنی و در خدمت پشیمان نگردی، جابر گفت ای مخدوم من غلط نكردم می دانستم وزیر این مال را در وجه قاطول مقرر فرموده است اما من بر كنیزك وضعیت عاشق هستم و او بر من عاشق است در همه روز شعر و غزلها می فرستم روان می شوند و آخر او را به دار بسپارند امروز یا فردا از میان می ربایند من این جرأت به سبب آن كردم یحیی فرمود نیكو كردی این مال بستان و آن كنیزك را بخر و روزگار به عیش و خرمی درسپار و ما را نیز در خرمیها یاد كن حاضران مجلس از این كرم به تحیر اندر شدند جابر بن عبدالعزیز از آن تاریخ در ناز و نعمت مشغول شد و آن كنیزك را بخرید و صاحب ثروت گردید و تا در جهان بزیست آل برمك را ثنا گفت فرزندانش نیز آل برامكه را ستایش و درود فرستادند.

در كتاب ثمرات الاوراق مروی است كه یكی روز هارون الرشید خواست سوار شود و به تفرج بگذراند یحیی بن خالد با رجاء بن عبدالعزیز كه متولی نفقات او بود گفت نزد وكلاء ما چه مقدار مال است گفت هفتصد هزار درم گفت ای رجاء این دراهم را تسلیم بگیر چون روز دیگر در رسید رجاء به خدمت یحیی بیامد و دست یحیی را ببوسید و این وقت منصور بن زیاد در خدمت یحیی حضور داشت چون رجاء بیرون شد یحیی به منصور گفت گمان چنان می برم كه رجاء چنان توهم كرده است كه ما این مال را بدو بخشیده بودیم و اینكه بدو امر نمودیم كه از وكلاء ما مأخوذ دارد برای این است كه برای ما نگاه دارد تا در این راهی كه سپرده بودیم شاید حاجتی به آن داشته باشیم منصور گفت من استخبار این مطلب را به عرض می رسانم یحیی گفت چون بخواهی از وی بپرس با تو خواهد گفت به یحیی بگو دست مرا ببوسد چنانكه من دست یحیی را بوسیدم هیچ سخن با او مكن چه من این هفتصد هزار درهم را بدو گذاشتم.


[1] يعني دست او را بوسيد.